چندین سال پیش جایی نوشتم میخواهم پی خانهام را به کمک بنایی زبر دست و نیک سیرت بنا کنم.
میخواستم خشت خانهام معرفت، ملاتش انسانیت و گذشت، سقفش به بلندای روحی آزاد و دیوارهایش به شفافیت قلبی مهربان و پر عطوفت باشد.
اما
امروز میهمان روزگاری شدم که زمانی پیش ارقام را برایم جابه جا کرد. قلبم
را به اشتباه به کسی بخشیدم که قلبی برای بخشیدن نداشت، جسمم را به کسی
هدیه کردم که جسمش پاک نبود و روحم را با روح کسی یکی کردم که روح بزرگ و
آزادی نداشت.
امروز
دیگر قلبی ندارم، که اگر هم داشته باشم، به یغما رفته است. یقیناً اگر
جایی نباشد، خانهای هم هیچگاه بنا نخواهد شد، حتی اگه فعلش خواستن باشد.